همانند تحویل شب و روز
و گذر ناگزیر ایام
در عبور انسانها نیز از مسیر زندگانی خویش بیارادهایم..
و گاه این عبور با دلتنگیهایی توام میشود
که سنگی است گران بر پای رفتن
دلت میخواهد عقربههای ساعت را در خلاف جهت بچرخانی و
همانجا جبر توقف زمان را از چنته به درآوری
و مهر پایان بزنی بر تقدیر ناخوشایند!
..
حالا که دانستهام میروی
در این پیچیدگی ساده زندگی گنگم!
در این پارادوکس همیشگی:
برای تو خرسند
و برای خویش دژم..
..
دلآرامم!
هنوز دور نشدهای که دانستهام
دورشدنت مرا ظلمتی است دهشتناک
و مردابی که روحم در آن میمیرد
..
واژه یاریم نمیکند!
تمام اندوهم را در یک "آه" خلاصه میکنم
و در کلام نانوشتهی: افسوس..
که در ذهنم جان میگیرد، در دل جاری میشود
ولی بر زبان نمینشیند!
..
زمانه تو را میآزماید
و شاید که میبایست تسلیمشدن را بیاموزی
گرچه آموختن دشوار مینماید
لب فرو بند
شاید که در پس این پیچ تند
لختی آسایش باشد..