و زندگی هم چنان در جریان است با همه سختیها و فراز و فرودها، با همه دویدنها و نرسیدن ها، باید ها و نبایدها. رویدادها، تلخ یا شیرین، با سرعت بسیار می گذرند و گاه حتی خاطره ای نیز از خود به جای نمی گذارند. زنده بودن اولویتی است که زندگی کردن را به حاشیه ها رانده است. فرداهایی موهوم، امکان لذت بردن از امروز را میسر نمی سازند. فرداهایی که هرگز نمیرسند و زندگانی که در انتظار می فرسایند. فردای بهتر، فردای خوشبختی، فردای انتقام، فردای رفاه، فردای آزادی،...
زندگان امروز، در پیله هایی که برای هم می سازند، به دست و پا زدن مشغولند، بی آنکه به زیبای بی انتهای هستی بیرون از آن بیندیشند. آنان به باور پذیرفتهاند که بیرون از پیله، خطر، تباهی و فنا انتظارشان را می کشد و باید که راههای نفوذ را بیش از پیش محکم سازند. چنان از یکدیگر در مسدود کردن روزنه های تفکر و تعقل سبقت گرفتهایم که فکر و عقل حتی به کوچه کناری خانه ما نیز راهی نمی یابند و به فرسنگ ها دورتر مهاجرت کرده اند. دست در دست هم، هر دم بر طبل حماقت خویش می کوبیم.
روز مرگی و تکرار، دست و پا زدنهای بیهوده و در انتها مرگ!
چه چیز انسان را از دیگر جانوران متفاوت میسازد وقتی که فکر و عقل را در صندوقچه نادانی حصر کرده ایم!؟
باید که بندها را بگسلیم. ریشه جهالت تا نخشکیده است، از اسارت این پیله، رها نخواهیم شد. برخیز، نادانی و تصور ناتوانی را به کناری نه. حقیقت دلنشین زندگی، خارج از پیله های خودساخته و خود نساخته، تو را می خواند. امید، این زیباترین فریاد هستی، فردایی که نزدیک است و بی تردید فرا خواهید رسید را مژده می دهد. نومیدی و یأس را بسوزان. مَهر بورز، عاشق باش، بخند، هم دردی کن و دوست داشته باش.
زندگی سریعتر از آن میگذرد که زمان اندک بودن را با نفرت، انتقام، کینه، حسد، عداوت و دهها دیگر، بیالایی. از جهنمی که در خود ساختهای بیرون آی و به بهشت حقیقی روح بپیوند که دنیا، دنیای کوتاه خوبی هاست. خالص باش، زلال، بشوی از خویش هر چه ناپاکی و پلشتی را و بشور بر آنان. چشم بگشای که آنان ما را چشم بسته می خواهند. کور و کر تا همچنان در پیله خویش بمانیم و ندانیم در آن سوی دیوارها، پروانه ها با کدام آواز می رقصند.
امید، باوری است به تحقق همه رؤیاها و فرداهای دستنیافتنی دیروز!