میدانی چقدر دوستت دارم
میدانی چقدر خاطرت را می خواهم
میدانی و باز عذابم می دهی محبوب؟؟
..
هی هر از چندگاهی یادم میاوری..
آدم به زحمت از توی گهواره در می اید و برای خودش مردی می شود
بعد باز آن کهنه ها را پیش آدم باز میکنند..( <== از رمان ژان کریستف اثر رومن رولان- این تعبیرش به غایت زیباست که من نقل به مضمون کردم )
من از خودم فرار کرده ام
پناه آورده ام به تو
مرا به خودم باز نگردان..
آزارم نده.. مرا اینقدر پیچیده آفریده ای که خودم هم در خودم درمانده ام
آخر انقدر دردناک ؟..
انقدر وحشت بار ؟
می ترسم عزیز من .. می ترسم..
این خلقت عجیب چرا هی عود میکند و هی از بین می رود و دوباره عود می کند و دوباره ..؟؟؟؟!
قرار است آب خوشی از گلوی من پایین نرود ؟
تو اشک از چشمان من می خواهی؟؟
تو چشمان مرا به خون نشانده ای !!
بس نیست ؟
بار این قصه را تنهایی به دوش کشیدن خیلی سخت است ها !؟
حواست به آن مورچه ای که روی دیوار راه می رود هست
آخر چگونه باور کنم مرا نمیبینی؟